روز آخر است
نشستم در صحن عتیق تک و تنها
کمی دورتر از ایوان طلا و پنجره فولاد
همسفر رفته پیشتر سنگ هایش را وا کند
من گویی ابا دارم از ورود به حریم حرم
نه در این سفر که هیچ موقع تلاش نکردم دستم را به ضریح برسانم
ترس از ازدحام یا شرم از گناه؟!
خودم هم خوب نمی دانم...
دفترچه و مدادم را بیرون می آورم
می خواهم بروم توی نخ زائرها
ذهن خوانی کنم
دردهایشان، گیر و گرفتاریشان را
غافل از اینکه خودم از همه گرفتارترم
چند خط روی کاغذ چند خط روی دلم می نویسم
آقا اما انگار دلش نمی خواهد کسی درد زائرهایش را بداند
مدادم زمین گیر می شود روی واژه ای
شاید آن طرفترخادمی یا زائری هم رفته باشد توی نخ خودم!
بیخیال می شوم
مداد و دفترم را می گذارم کنار
دارم با خودم حرف می زنم
دلم ضعف می رود
زن بسته شکلات را می گیرد جلوی صورتم
از خدا خواسته دو تا برمی دارم
یکی برای خودم یکی برای همسفر
می گوید: حمد و شفا
می خوانم: بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد الله رب العالمین...
و در دل دعا می کنم برای بیمارش
کم کم دارم به خودم می رسم
زانوهایم را بغل می کنم
تازه چشم هایم گرم و نطقم با آقا باز شده
که ناغافل صدای آشنایی می گوید: "اینجایی؟"
سرم را که بالا می گیرم
همسفر بالای سرم ایستاده
و کلی شاکی که چرا گم شده ام!
....
آقا حرف هایم ناقص مانده
"باز هوای حرمت آرزوست..."